جدول جو
جدول جو

معنی تن افکندن - جستجوی لغت در جدول جو

تن افکندن
(اِ تَ)
تن اندرافکندن. تن برافکندن. حمله ور شدن. هجوم بردن:
از آن پس تن افکند بر دیگران
همی زد به تیغ و به گرز گران.
اسدی (گرشاسبنامه ص 375).
رجوع به تن اندرافکندن و تن برافکندن شود
لغت نامه دهخدا
تن افکندن
حمله ور شدن، هجوم بردن
تصویری از تن افکندن
تصویر تن افکندن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پی افکندن
تصویر پی افکندن
بنیاد نهادن، شالودۀ عمارتی را ریختن، بنیاد ساختمان گذاشتن، بنا کردن، تاسیس کردن، برای مثال پی افکندم از نظم کاخی بلند / که از باد و باران نیابد گزند (فردوسی۲ - ۱۲۸۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پس افکندن
تصویر پس افکندن
پس انداختن، به وجود آوردن بچه، به دنیا آوردن، عقب انداختن، پس انداز کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پر افکندن
تصویر پر افکندن
کنایه از اظهار خوف، عجز و زبونی کردن، پر ریختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فتنه افکندن
تصویر فتنه افکندن
برپا کردن آشوب، فتنه انگیختن
فرهنگ فارسی عمید
(سَ بُ مَ دَ)
گل انداختن، مجازاً سرخ شدن گونه ها بمانند گل یا به رنگ دیگر درآمدن:
سرخی رخسارۀ آن ماهروی
بر دو رخ من دو گل افکند زرد.
فرخی.
و رجوع به گل انداختن شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
چیزی از درآمد خود ذخیره کردن. اندوخته ساختن. ذخیره کردن، تأخیر. بعقب انداختن، میراث گذاشتن. (برهان قاطع) ، پس افکندن کار را، مساوفه
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ زَ دَ)
هو انداختن. چو انداختن. رجوع به چو انداختن شود
لغت نامه دهخدا
(بُ کَدَ)
تف انداختن. تف کردن. نشان دادن کراهتی سخت:
نیست دندان اینکه پیران از دهان می افکنند
تف به روی اعتبار این جهان می افگنند.
واعظ قزوینی (از آنندراج).
رجوع به تف و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
بنا کردن. ساختن. عمارت کردن. بن افکندن. بناء. تأسیس. بنا نهادن. برآوردن. بنیان کردن. پی انداختن:
پی افکندم از نظم کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزند.
فردوسی.
مداین پی افکند جای کیان
پراکنده بسیار سود و زیان.
فردوسی.
یکی باره افکند ازین گونه پی
ز سنگ و ز چوب و ز خشت و ز نی.
فردوسی.
ز خارا پی افکنده در ژرف آب
کشیده سر باره اندر سحاب.
فردوسی.
- پی افکندن کاری (سخنی) ، بنیاد نهادن آن:
به شیروی بخشیدم آن برده رنج
پی افکندم او را یکی تازه گنج.
فردوسی.
پی افکن یکی گنج ازین خواسته
سوم سال را گردد آراسته.
فردوسی.
سخنهای هرمزد چون شدببن
یکی نو پی افکند موبد سخن.
فردوسی.
پی کین تو افکندی اندر جهان
ز بهر سیاوش میان مهان.
فردوسی.
یکی جنگ بابیژن افکند پی
که این جای جنگست یا جای می.
فردوسی.
بزد بر سر خویش چون گرد ماه
یکی فال فرخ پی افکند شاه.
فردوسی.
بگوید ابر شاه کاوس کی
که بر خیره کاری نو افکند پی.
فردوسی.
ز گوینده بشنید کاوس کی
برین گفته ها پاسخ افکند پی.
فردوسی.
بشاه آگهی شد که کاوس کی
فرستاده و نامه افکند پی.
فردوسی.
کس آمد بگرد وی از شهر ری
برش داستانی بیفکند پی.
فردوسی.
چو آن پوست بر نیزه بر دید کی
بنیکی یکی اخترافکند پی.
فردوسی.
بدین خرمی بزمی افکند پی
کزان بزم ماه آرزو کرد می.
اسدی.
بدو داد تا مرز قزوین و ری
یکی عهد بر نامش افکند پی.
اسدی.
بنگر که خدای چون بتدبیر
بی آلت چرخ را پی افکند.
ناصرخسرو.
ز گیلان برون شد درآمد به ری
به افکندن دشمن افکند پی.
نظامی.
، اختراع کردن. ابداع کردن. نو آوردن. چیزی را باعث شدن:
پدر مرزبان بود ما را به ری
تو افکندی این جستن تخت پی.
فردوسی.
، آغازیدن. شروع کردن. رجوع به پی اندرافکندن و نیز رجوع به افکندن شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
پیچ و گره انداختن، چین و شکن دادن در ابروان و زلف و گیسو. رجوع به تاب شود، موجب درد و رنج و آشفتگی شدن. بعذاب افکندن:
ز دریا بکنده در، آب افکنیم
سر جنگجویان بتاب افکنیم.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اِ دَ / دِ شُ دَ)
تن اندر افکندن. تن برفکندن. حمله بردن. هجوم بردن:
پس از کین برافکند تن برهمه
رمان کردشان هر سویی چون رمه.
اسدی.
بزد کوس و تن بر سپه برفکند
خروش یلان شد به ابر بلند.
اسدی.
رجوع به تن اندرافکندن و تن افکندن شود
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ دَ)
تیر انداختن. پرتاب کردن تیر:
یکی تیری افکند در ره فتاد
وجودم نیازرد و رنجم نداد.
سعدی (بوستان).
، کنایه از دعای بد کردن و طعنه زدن. (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ/ دَ مَ دَ)
آشوب برپا کردن و خلاف انگیختن در چیزی یا میان کسان:
گفت اینک اندر آن کارم شها
کافکنم در دین عیسی فتنه ها.
مولوی.
در میانشان فتنه و شور افکنم
کاهنان خیره شوند اندر فنم.
مولوی.
رجوع به فتنه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ کَ دَ)
کف دهان را بیرون انداختن. (فرهنگ فارسی معین) :
معجر سر چو زان برهنه کنی
خشم گیرد کف افکند ز دهان.
طاهر بن فضل (لباب الالباب چ نفیسی ص 28).
، بمجاز، خشمگین شدن. غضب کردن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ)
کنایه از لنگ شدن. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(نَ ءَ)
پی افکندن. پی ریختن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
همت او بر فلک ز فلخ بنا کرد
بر سر کیوان فکند بن پی ایوان.
خسروانی.
رجوع به بن شود.
- بن افکندن سخن، عنوان کردن. گفتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
بر رستم آمد بگفت آن سخن
که افکند پور سپهدار بن.
فردوسی.
- بن افکندن نامه، نوشتن آن. نامه کردن:
چو بشنید زیشان سپهبد سخن
یکی نامور نامه افکند بن.
فردوسی.
و رجوع به بن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
رنگ دادن. رنگ کشیدن. رنگ بخشیدن. رجوع به رنگ دادن شود:
چون غضب رنگ گلش بر یاسمن می افکند
شعله را چشم از خجالت بر زمین می افکند.
کلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
انداختن گل، سرخ شدن گونه ها همچون گل گل انداختن: سرخی رخساره آن ماهروی بر دورخ من دو گل افکند زرد. (فرخی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فتنه افکندن
تصویر فتنه افکندن
آشوب انداختن آشوب بر پا کردن بر پا کردن آشوب خلاف انگیختن
فرهنگ لغت هوشیار
پیچ و گره انداختن چین و شکن دادن (گیسو و زلف و مانند آنرا)، موجب درد و رنج و آشفتگی گردیدن اذیت کردن آزار دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پی افکندن
تصویر پی افکندن
بنیاد نهادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پس افکندن
تصویر پس افکندن
ذخیره کردن اندوختن، بعقب انداختن (کاررا) تاخیر، میراث گذاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخم افکندن
تصویر تخم افکندن
دانه ریختن برای زراعت زراعت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب افکندن
تصویر آب افکندن
ادرار کردن پیشاب ریختن
فرهنگ لغت هوشیار
پرتاب کردن تیر بوسیله کمان تفنگ و غیره، طعنه زدن، دعای بد کردن نفرین کردن
فرهنگ لغت هوشیار
رنج چیزی را افکندن آسودن از آن:) در آن شهر سه روز بیاسودند و رنج راه بیفکندند (سمک عیار 34: 1)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر افکندن
تصویر پر افکندن
بال و پر ریختن مرغان پر ریختن، مانده شدن عاجز شدن مقهور شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنا افکندن
تصویر بنا افکندن
بنا کردن ساختن عمارت، خراب کردن بنا سرنگون ساختن عمارت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بن افکندن
تصویر بن افکندن
پی افکندن، پی ریختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کف افکندن
تصویر کف افکندن
کف دهان را بیرون انداختن: (معجر سر چو زان برهنه کنی خشم گیرد کف افکند ز دهان)، (طاهر بن فضل)، خشمگین شدن غضب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پس افکندن
تصویر پس افکندن
((~. اَ کَ دَ))
پس انداز کردن، ذخیره کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پی افکندن
تصویر پی افکندن
((پِ. اَ کَ دَ))
بنیاد نهادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وهن افکندن
تصویر وهن افکندن
((~. اَ کَ دَ))
تولید ضعف و سستی و ناهمواری کردن
فرهنگ فارسی معین